درتاریکی پارت{17}
جین:ه...هِلِن؟
مینسو:آره...تقریبا
جین محکم مینسو رو بغل میکنه و فشارش میده
جین:دلم برات تنگ شده
مینسو:منم همینطور
جین:ولی چطوری؟
من خودم جسدتو دیدم
مینسو:عاع...خب قصهش طولانیه
مینسو:خفهشدم
جین:اوه ببخشید،بیاین تو
مینسو و کوک میرن تو
جین:خب تعریف کن ببینم کوک
کوک:چند روز پیش که رفتم بودم جنگل گینسو رو بیهوش تو جنگلپیدا کردم
جین:مینسو اونجا چیکار میکرده؟
مینسو:راستش یکم باپدر و مادرم دعوام شد و اومدم بیرون
جین:واسه چی دعوا کردی؟
مینسو:خب..چیزه
کوک:مجبورش کردن با یکی که نمیشناسه ازدواج کنه
جین:چه غلتا
.
.
.
.
لایک:۵
کامنت:۱۰
☁️🖤☁️
مینسو:آره...تقریبا
جین محکم مینسو رو بغل میکنه و فشارش میده
جین:دلم برات تنگ شده
مینسو:منم همینطور
جین:ولی چطوری؟
من خودم جسدتو دیدم
مینسو:عاع...خب قصهش طولانیه
مینسو:خفهشدم
جین:اوه ببخشید،بیاین تو
مینسو و کوک میرن تو
جین:خب تعریف کن ببینم کوک
کوک:چند روز پیش که رفتم بودم جنگل گینسو رو بیهوش تو جنگلپیدا کردم
جین:مینسو اونجا چیکار میکرده؟
مینسو:راستش یکم باپدر و مادرم دعوام شد و اومدم بیرون
جین:واسه چی دعوا کردی؟
مینسو:خب..چیزه
کوک:مجبورش کردن با یکی که نمیشناسه ازدواج کنه
جین:چه غلتا
.
.
.
.
لایک:۵
کامنت:۱۰
☁️🖤☁️
۱۰.۲k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.